شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۰۵:۵۱
۰ نفر

همشهری دو - عبدالرحیم دیوسالار : اول آذرماه۹۴ بودکه برای خداحافظی با من تماس گرفت و گفت برای زیارت به کربلا می‌رود.

بیمار

 مي‌گويد: «از بندرعباس به سمت مرز شلمچه حركت كرديم و از نجف تا كربلا پياده رفتيم. علاقه‌اي كه به امام‌حسين(ع) دارم مرا پياده تا كربلا برد. در نخستين زيارت به آقا گفتم كه به عشق زيارت شما آمده‌‌ام؛ اما از شيمي‌درماني، عمل‌هاي جراحي و مراجعه مكرر به دكترها خيلي خسته شده‌ام.آنجا بسيارخوشحال بودم و احساس سبك شدن داشتم. فكر مي‌كردم اصلا درد ندارم. من كه اينجا روزي 4 مسكن مي‌خوردم، در 11روزي كه آنجا بودم تنها 2عدد استفاده كردم».

سكينه 26سال از عمرش مي‌گذرد. روحيه سرزنده و بانشاطي را از او به ياد دارم. هميشه تبسم در چهره خواهرانه‌اش ديده مي‌شد. همان چهره‌اي كه مانند بسياري از اهالي جنوب كشورمان نشان از خونگرم بودن دارد؛ دخترجوان 21ساله‌اي كه حدود 5‌ سال پيش از اين در جشن عروسي‌اش در پوست خود نمي‌گنجيد و در لباسي سفيد كه نماد آغاز زندگي مشترك او با همسرش بود، تصوير زيبا و روشني از زندگي آينده را در ذهنش مرور مي‌كرد. او و همسرش كه پسردايي‌اش نيز هست چشم به آينده‌اي روشن داشتند. مهمانان با لباس‌هاي رنگارنگ همراه با آيين‌هاي ويژه اين ديار، نشاط و شادي در چهره‌شان پديدار بود. او را دوباره زماني ديدم كه با دستگاه بافتني ساده بومي منطقه خودشان در حال بافت پوشاك زنانه بود. پر از رنگ و نقش و نگار كه نماد پوشش بندرنشينان است. حالا پس از اين سال هاكه از عروسي‌اش مي‌گذرد، روبه‌رويم نشسته و خبري از آن نشاط گذشته نيست؛ چرا كه تنها در فكر مبارزه با اين مهمان ناخوانده است.

  • ديرگاهي نپاييد كه بيماري به سراغش آمد

يك سال از آن روزها گذشت و آن دو به داشتن فرزندي مي‌انديشيدند تا به رونق زندگي‌شان بيفزايد. زندگي را به آرامي مي‌گذراندند ولي ديري نپاييد كه دردي ناشناخته به سراغش آمد و با رفتن به دكتر با رويدادي پيش‌بيني نشده مواجه شدند. اين درد خبر از يك بيماري جدي مي‌داد.

سكينه خانم مي‌گويد: يك روز پاييزي بود كه به درمانگاه مراجعه كردم و در كمال ناباوري پزشك خبر از ابتلاي من به يك بيماري سخت داد.

با گذشت 3 تا 4‌ ماه از عروسي، دردي ناشناخته به سراغش آمد ارديبهشت90 بود كه با رفتن به يزد آندوسكوپي انجام داد اما تا آن زمان هيچ‌گونه تشخيصي به او اعلام نشد.

مي‌گويد: مراجعه‌هاي زيادي به دكترها داشتم. از روستاي شاهرود كه دراطراف حاجي‌آباد قراردارد به بندرعباس مي‌رفتم و مي‌آمدم. در نهايت بيماري‌ام مهر 91 تشخيص داده شد.

همسرش كارگر فصلي است و روزهاي زيادي را در طول سال بيكار است. به هزينه زندگي، كرايه خانه اجاره‌اي در شهري دور از خانواده و فاميل را اضافه كنيد و هزينه رفت‌وآمدهاي مكرر به شهرهاي دوردست براي درمان را. اينها خود به تنهايي كافي بود تا زندگي براي اين دو جوان دشوار شود.

مادرش همواره در طول درمان همراه خوبي برايش بوده است. نوروز93 كه در بيمارستان بندرعباس به عيادتش رفتم، باز هم مادرش در كنارش بود.

سكينه خانم ادامه مي‌دهد: بعد از نخستين عمل جراحي، 12جلسه شيمي درماني انجام شد. دوباره پس از عمل جراحي دوم هم 12جلسه ديگر شيمي درماني كردم اما پس از عمل سوم شيمي درماني انجام ندادم؛ خجالت مي‌كشيدم كه شيمي‌درماني كنم و پدر و مادرم هزينه‌ام را پرداخت كنند و زير لب با خود مي‌گويد: آخر گناهشان چيست كه آنهاهم به زحمت بيفتند؟

همسرم به‌دليل اينكه در بعضي از ماه‌ها تنها 2هفته كار داشت فقط توانسته بود هزينه جلسات اول درمان را بپردازد. به دكتر گفتم: تورو خدا كمتر هزينه بگيريد.

پس از انجام عمل چهارم و 3 جلسه شيمي درماني، با سي‌تي‌اسكن مشخص شد 3 غده لنفاوي در بدنم وجود دارد. به ناچار 3جلسه ديگر شيمي‌درماني شدم. هر بار شيمي‌درماني مي‌شدم تا 9روز حالت تهوع داشتم و هيچ نوع غذايي را نمي‌توانستم بخورم. پس از گذشت 2هفته بايد دوباره براي شيمي درماني به بندر مي‌رفتم. درجلسه آخر پس از انجام شيمي درماني به دكتر مراجعه كردم. دستور سي‌تي‌اسكن و تزريق واكسن مغز استخوان داد چون به او گفته بودم كمرم و استخوان‌هايم درد مي‌كند. دكتر با ديدن نتايج گفت: يك توده بزرگ جاي محل عمل قبلي رشد كرده و اولويت اول با انجام عمل جراحي است.

اوايل بهمن‌ماه 94 بود كه با در دست داشتن نتيجه سي‌تي اسكن پيش دكتر جراح رفتم و او از من پرسيد: دخترم چندسال داري؟ گفتم: 26سال. بعد خنديدم و گفتم: اين از بدشانسي من بود كه به اين زودي دچار بيماري شدم، چكار كنم. همان لحظه در دلم به خدا گفتم: خدايا ناشكري نمي‌كنم اما فكر نمي‌كني امتحان من طولاني شده!؟

او در ادامه مي‌گويد: خانه‌مان را در روستا به مرحله سقف زدن رسانده‌ايم اما هنوز كارهاي زيادي بايد انجام شود. زمان عقد 20ساله بودم. همسرم اسماعيل متولد سال 65 است و من متولد 68 و در سال 88 بودكه عقد كرديم و 89 عروسي گرفتيم. 21ساله بودم كه شيمي‌درماني را شروع كردم.

از قول پزشكش مي‌گويد: چسبندگي آنقدر زياد است كه ممكن است ناچار شويم عضو را برداريم؛ شايد نيازي به برداشتن هم نباشد. به دكتر جراح گفتم: پزشك قبلي مرا نااميد كرده است و او در جوابم گفت: دكترت حرف آخر را اول به تو زد. بعد از آن مرا به دكتر كارگر در استان يزد معرفي كرد. اما او عصرها ويزيت مي‌كرد و براي من انتظار، سخت و آزاردهنده بود و همان روز صبح به بيمارستان خاتم‌الانبيا كه دولتي بود رفتيم و به دكتر آنجا نتيجه راديولوژي‌ام را نشان دادم. گفت كه متأسفانه ميزان چسبندگي توده خيلي بالاست و نوبت عمل را براي 25 اسفند94 تعيين كرد. به او گفتم: دكتر تا آن موقع من مي‌ميرم. خنديد و گفت: پيش از اين هم بيماراني مثل تو داشته‌ام؛ نگران نباش. گفتم: يعني براي عمل 50درصد شانس دارم؟ گفت: كاش 50درصد بود. متأسفانه خيلي كمتر از اينهاست و به‌طور جدي اظهار نااميدي كرد. گفتم: دكتر تو رو خدا مي‌ميرم؟ گفت: نه، مردن در كار نيست.

شايد نتوانيم توده را برداريم اما نگران نباش. پس از آن به يزد پيش دكتر كارگر رفتم. او گفت: عمل را انجام مي‌دهيم. شايد بتوانيم توده را برداريم، شايد هم نتوانيم آن را برداريم؛ در هر صورت عمل بايد انجام شود. پس از آن نامه‌اي به مادرم داد و گفت كه برويد بيمارستان خصوصي. رفتيم اما به‌دليل هزينه بالا اقدام نكرديم. رفتيم بيمارستان دولتي شهيدصدوقي يزد و در آنجا بستري شدم و عمل جراحي روي من انجام شد. يك روز بعد از عمل، دكتر براي ويزيت آمد و گفت: توده را نتوانستيم برداريم و تنها تكه كوچكي را به‌عنوان نمونه برداشتيم. فرداي آن روز مرخص شدم و به خانه برگشتم. دكتر اين را هم اضافه كرد كه بايد شيمي‌درماني را ادامه دهم تا شايد توده بر اثر آن كوچك شود و امكان برداشتن آن وجود داشته باشد.

با بغضي در گلو مي‌گويد: انتظار دارم با توجه به شرايط ويژه اقتصادي خانواده‌ام، پزشكان و مراكز درماني متعهد و دلسوز كه كم هم نيستند براي رهايي من به‌عنوان يك دختر جوان اقدامات مؤثري انجام دهند. او درحالي‌كه اشك مي‌ريزد، مي‌گويد: من به‌عنوان يك جوان كه در سن كم با اين بيماري در حال دست و پنجه نرم‌كردن هستم، اميد ياري آنان را دارم. همان اول زندگي مشترك ما بود كه پس از تشخيص بيماري‌ام به من گفتند به‌دليل اعمال جراحي متعدد و برداشتن تخمدان‌ها قادر به فرزندآوري نيستم كه برايم بسيار گران تمام شد. كاش توده تحليل مي‌رفت و به زندگي عادي‌ام برمي‌گشتم. بيماري باعث شد كه لذت‌هاي زندگي از كنارم عبور كنند و من حتي متوجه آنها هم نشوم.

مادرش كه همراه هميشگي او است، مي‌گويد: نخستين دوره كه عمل كردند و برايش شيمي‌درماني نوشتند، به ما گفتند هرمرحله يك ميليون و 800هزار تومان هزينه دارد و هر 14روز يك‌بار تكرار مي‌شود. اين درحالي است كه در هر مراجعه ويزيت 35هزار توماني پرداخت مي‌كرديم. براي 30جلسه شيمي‌درماني يك‌ميليون و 800هزارتومان هزينه شدتا اينكه پس از عمل جراحي سوم، به‌دليل هزينه سرسام‌آور و شرايط مالي، شيمي‌درماني انجام نشد.

مادر تكيه دارد: با همه مشكلاتي كه وجود دارد، او فرزند دلبند ماست و بارها مجبور شديم از اين و آن قرض كنيم تا اينكه حتي وضعيت به جايي رسيد كه براي انجام آخرين عمل جراحي كه به يزد رفتيم حتي براي اياب و ذهاب و هزينه‌هاي رفت‌وآمد مشكل داشتيم.

مادرش در پايان مي‌گويد: براي تأمين هزينه‌هاي بيمارستان و جراحي هم با مشكل جدي روبه‌رو شديم تا جايي كه چندنفر از بيماران بستري به ما كمك مالي كردند و با كمال شرمندگي از اين ميان يك نفر كه همسرش در همان‌جا بستري بود، كرايه برگشت به استان خودمان را پرداخت كرد. اينها را گفت و گفت تا جايي كه بغضش تركيد و به گريه افتاد. او در سال جديد هم ناچار به ادامه شيمي‌درماني شد و ادامه ماجراهايي كه حالا ديگر مي‌دانيد درحال تكرار شدن است.

شما چه مي‌كنيد؟
سكينه زن جوان شمالي از سرطان رنج مي‌برد. او پيش‌تر پاي پياده به كربلا رفته است. شما براي كمك به او چه‌مي‌كنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 332962

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha